سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همه رفتند و تنها مانده ام من - دشت جنون
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند می فرماید : گفتگوی علمی در میان بندگانم دلهای مرده را حیات می بخشد؛ آن گاه که در آن به امر من برسند [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
دشت جنون
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • همه رفتند و تنها مانده ام من:

    همه چیز از اونجا شروع شد که من و چهار تا از رفیقام رفتیم پبت نام کردیم واسه راهیان نور

    موعد حرکت که رسید همگی سوار اتوبوس شدیم و با سلام و صلوات راه افتادیم.

    بین راه یک کاروان دانش آموز رو دیدیم که اونا هم میرفتن جنوب و خیلی هم شلوغی و سر و صدا میکردن. به رفیقم گفتم:به خدا زیارت شهدا هم دیگه لوث شده هرکی از هرجا با هرشکل و شمایلی پا میشه و میره اونجا!

    رفیقم گفت:اینطوری هام که میگی نیست اگه شدا اینا رو نمی طلبیدن نمی تونستند برن

    گفتم ساده ای پسر!فرض ک نماها را طلبیده باشن ما که خواهی نخواهی داریم میریم!!

     این گذشت تا اینکه نرسیده به خرم آباد اتوبوس پنچر شد چند ساعت وقت برد تا عیبش رو برطرف کردن. از قضای روزگار راننده ی شب حالش به هم خورد و تو خرم آباد پیاده شد.راننده اصلی هم که خیلی خسته بود اتوبوسش رو کنار زد و 4-5 ساعت تمام خوابید!

    محل اسکان ما پادگان حمید بود برنامه هم طوری بود که هر چند تا کاروان طبق برنامه باهم میرسیدن و سه روز از منطقه بازدید داشتن و میرفتن.ما صبح روز دوم به حمیدیه رسیدیم.صبحونه خورده و نخورده سوار اتوبوس شدیم به اهواز که رسیدیم اتوبوس دوباره خراب شد و تا ظهر معطل شدیم.راوی هم که پاسدار میان سالی بود گفت دیگه دیر شده و به بقیه نمیرسیم و بایست برگردیم حمیدیه.

    توی راه برگشت بدجوری حالمون گرفته شده بود.وقتی رسیدیم هیچکس توی پادگان نبود ماها بودیم و یه پادگان خالی! با رفیقام یه گوشه ای نشستیم و شروع کردیم زیارت عاشورا خوندن.بغض هممون ترکید اونجا یاد حرفم افتادم و به قول معروف گوشی دستم اومد زیارت عاشورا که تموم شد شروع کردم خوندن: کجایید ای شهیدان خدایی.............همه رفتند و تنها مانده ام من................خدایا نوبتم کی خواهد آمد هممون زار زار گریه میکردیم  تو دلم گفتم:شهدا نکنه که هممون رو از همینجا برگردونید!!اگه من کارم خرابه بقیه چی؟تو همین حالا و هوا بودیم که دیدیم یکی از دور داره میآد از بچه های کاروان خودمون بود نفس زنان و بریده بریده گفت:....با....درخواس....تمون.....موافق....موافقت کردن......قراره.....دو روز .....دیگه بمونیم!!

    همه به هم نگاه میکردیم با اون قیافه ها و چشمهای قرمز نمیدونستیم بخندیم یا گریه کنیم. شهدا خیلی زود جوابمون رو دادن!

    همون جا توی دلم گفتم: شهدا دمتون گرم!   خیلی با معرفتین!!

     



    آواره دشت جنون ::: جمعه 87/1/16::: ساعت 1:0 عصر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 98
    بازدید دیروز: 4
    کل بازدید :120983

    >>اوقات شرعی <<

    تصویر منتخب
    >> درباره خودم <<

    >> پیوندهای روزانه <<

    ^آخرین عکس از گالری وبلاگ^
    >>آرشیو شده ها<<

    >>سردر سنگر<<
    دشت جنون

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<

    >>صدای آشنا<<

    ریحانه عشق
    لبخند بزن رزمنده!
    برای دیدن لبخندها بر روی یکی از دایره های موجود کلیک کنید






    >>اشتراک در خبرنامه<<
     
    ««پانزده عکس آخر گالری»»